مطالبی که درباره زندگى خانوادگى آیت اله مشکینی و نیاکانشان است وحائز اهمیت است ماجرای جنایت تکان دهنده نادرشاه علیه جد آیتالله مشکینی(ره)است که در یکى از کتابهایشان به نام کشکول آورده اند. جد هفتم آیتالله مشکینى، به نام ملامحمد تقى، در روستاى آلِنى زندگى مىکردند و محبوبیت فراوانى در میان اهل روستا داشتند. در آن زمان که دوران حکومت نادرشاه بود ـ گویا نادرشاه، از طرف ترکیه با سپاه خودش می آمده، که به روستاى آلِنى می رسد. ایشان نقل مراجعه می کردند. وقتى نادرشاه به چشمه آب می رسد، زن و مرد و دختر و پسر، مشغول برداشتن آب از چشمه بودند. نادرشاه تشنه آب بوده و دختر بچه اى کوزه آب خود را به ایشان می دهد. نادرشاه آب را که می خورد، نگاهى به چهره این دختر می اندازد و مجذوب او می شود.
به دختر می گوید:«شما بیا با من باش». دختر بچه می ترسد و فرار می کند و به ده می آید و در خانه جد آیتالله مشکینى بست می نشیند. نادرشاه دستور می دهد که آخوند روستا را که همان جد ایشان ملا محمد تقى بود ـ احضار کنند. وقتى او را پیش نادرشاه مى آورند، نادرشاه به او دستور می دهد که:«عقد این دختر را براى من بخوان!». ایشان هم طبق ضوابطى که هست، پدر و مادر دختر را می خواهد و می گوید که:«ایشان مىخواهد با دختر شما ازدواج کند». آنها مىگویند که:«مایل نیستیم و نمی خواهیم». ایشان به نادرشاه می گوید که:«من نمی توانم صیغه عقد را اجرا کنم، چون پدر و مادر دختر راضى نیستند».
نادرشاه می گوید:«تو کارى به این کارها نداشته باش. کار خودت را بکن و عقد را بخوان». ایشان میگوید:«نمیخوانم» و به دلیل همین امتناع، نادرشاه دستور میدهد که خمیرى را به شکل عمامه آماده مىکنند و به جاى عمامه روى سر ایشان می گذارند و روغنى را داغ می کنند و وسط این خمیر ـ که همان مغز سر این عالم متقى بوده ـ می ریزند و ایشان به خاطر دفاع از حق این دختر و پدر و مادر، شهید می شوند. به هر حال، ایشان از چنین خانوادهاى برخاسته است. بعد از فوت پدر، به وصیت ایشان، براى ادامه تحصیل به اردبیل می آیند. در اردبیل، مقدارى صرف و نحو می خوانند و بعد با یکى از دوستان یا با استادشان، به قم مشرف می شوند، که اواخر حکومت رضاخان بود و تا پایان عمر خویش در قم می مانند و در این دیار نیز به ملکوت اعلی می پیوندند. روحش شاد" به نقل از جهان تاریخ دهم تیرماه 1391"