ذکر کاشف الکرب
دعای فرج

mouse code

کد ماوس

شهریور 92 - متین
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

متین
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

آیت الله بهجت :هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایش نیست؛ زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد؛ ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم.


[ شنبه 92/6/23 ] [ 8:24 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

خداوندا !


خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم …
بارانی بفرست ، چتر گناه را دور انداخته ام !
 

منتظر رنگین کمانی از جنس دستانتم

رنگین کمانی که رنگ بزند بر تمام بی رنگی هایم

اگر زیاد است برای گناه کاری هایم 

فقط ببار بر زندگی ام 

تا بشوید هر چه ناخوشی و دل تنگی و گناه را


[ شنبه 92/6/23 ] [ 8:23 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.
پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...
 

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!


[ شنبه 92/6/23 ] [ 8:22 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

به مناسبت میلاد فاطمه ی معصومه(س)

آیت خداوندی

درحریم حرمت عشق وصفامی بینم

آیتی ازگل گلزارخدا می بینم

برسرگنبد زرین تو ای فاطمه جان

رایت حک شده ی نام تو را می بینم

مات گردیده ام اکنون زتجلی حضور

در طواف حرمت شمس ضحی می بینم

زینت محفل دلسوختگانت را هم

آتش سوز دل وذکر ودعا می بینم

بارگاه تو بود مامن بشکسته دلان

دائم ای ماه زتو مهر شفا می بینم

آنکه شد معتکف کوی تو از شوق وصال

آشنای قدم اهل وفا می بینم

ما گداییم به درگاه تو ای" مهر منیر"

دست لطف وکرمت را چو رضا

گرچه آلوده ودلبسته ی این دنیایم

آخرامیدشفاعت به جزا می بینم

مدتی هست که در عالم رویا وسکوت

خواب صحن وحرم کرببلا می بینم

ای کریمه سببی کن که به وصلم برسم

چون که مهر سفرم را زشما می بینم


[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 9:53 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

خادم با وفا

«غریبه ها نمی دو نن تو دل ما چه خبره

به روی گنبد طلات دل های ما دربدره»

فاطمه جون فدات بشم،فدای کفترات بشم

همیشه آرزوم بوده خادم باوفات بشم

دلم می‌خواد جاروکش حرم با صفات باشم

جاروکش صحن و سرا و دل زائرات باشم

فاطمه جون فدات بشم هنوز دلم تو حرمه

هنوز سر سفره ی اون صاحب جودوکرمه

چی میشه که قبول کنی نوکری خادمتو

کرم کنی و بگیری دست توسل منو

آخه نمی دونی خانم دلم برات پر می‌زنه

اسم قشنگ فاطمه توتپش قلب منه

آرزومه تو رؤیاهام مهمون کربلام کنی

مهمون صحن و حرم حسین (ع) سر جدام کنی


[ چهارشنبه 92/6/13 ] [ 9:51 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

 جای پای خدا

      خوابی دیدم   خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم .

بر پهنه ی آسمان صحنه هایی از زندگی ام   برق زد .

در هر صحنه ، دو جفت جای پا روی شن دیدم .یکی متعلق به من و دیگری متعلق به خدا .  وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگاه کردم . متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا  روی شن بوده است . همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است .

این واقعا برایم ناراحت کننده بود ودر باره اش از خدا سئوال کردم :

خدایا ، تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم ، در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخت ترین دوران زندگی ام ، فقط یک جفت جای پا وجود داشت .  نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت دیگر به تو نیاز داشتم ، مرا تنها گذاشتی .  خدا پاسخ داد : بنده ی بسیار عزیزم ، من در کنارت هستم و هرگز تنهایت نخواهم گذاشت .  اگر در آزمون ها و رنج ها  فقط یک جفت جای پا دیدی ،

زمانی بود که تو را در آغوشم حمل میکردم.


[ شنبه 92/6/9 ] [ 11:42 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او دروغ می‌گفت و چنین چیزى نبود. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره
تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اولتدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می‌دهد و رفتار خوبى دارد. رضایت کامل».
معلّم کلاس دوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «تدى دانش‌آموز فوق‌العاده‌اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان‌ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.»
معلّم کلاس سوم او در پرونده‌اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس‌خواندن می‌کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه‌اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.»
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده‌اش نوشته بود: «تدىدرس خواندن را رها کرده و علاقه‌اى به مدرسه نشان نمی‌دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می‌برد.»
خانم تامپسون با مطالعه پرونده‌هاى
تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش‌آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه‌ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته‌بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه‌ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه‌هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه‌ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می‌دادید.»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچه‌ها پرداخت و البته توجه ویژه‌اى نیز به تدى می‌کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می‌کرد او هم سریعتر پاسخ می‌داد. به سرعت او یکى از با هوش‌ترین بچه‌هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا
تدى دانش‌آموز محبوبش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از
تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته‌ام.
شش سال بعد، یادداشت دیگرى از
تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته‌ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن
تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ‌التحصیل می‌شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.
چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه‌اى دیگر رسید. این بار
تدىتوضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم ‌گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان‌نامه کمى طولانی‌تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می‌خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می‌شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین‌ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت:
«خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می‌توانم تغییر کنم از شما متشکرم.»
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: «
تدى، تو اشتباه می‌کنى. این تو بودى که به من آموختى که می‌توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.»
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است.
همین امروز گرمابخش قلب یکنفر شوید ... وجود فرشته‌ها را باور داشته باشید، و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت


[ شنبه 92/6/9 ] [ 11:40 صبح ] [ مهدی رمضانی متین ] [ نظرات () ]

IranSkin go Up
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 257968

.

پخش زنده حرم


قالب وبلاگ